ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
چون رمیدن های آهو ناز کردن های او
چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت
به درک که رفت...به جهنم.
اینم آخر عشق ما یلدا...هر چند آخرش از اولش معلوم بود.
دیگه جز نفرت چیزی نمونده...نفرت از همشون.
در میان خارها هم میشود یک یاس بود- در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود - می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یک متروکه راالماس بود
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 153
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46