نوشته شده توسط : رها
:: بازدید از این مطلب : 484 نوشته شده توسط : رها
اينك تو آرام و بي دغدغه خفته اي
|
وایییییییییییییییییی......بازم اول مهر..........
روزایه مسخره و دردآور مدرسه..................
از همینجا با همه ی اونایی که هنوز محصل تشریف دارن و دنبال کیف و کفش و دفترن همدردی میکنم
آخخخخخخخخخخخخخخی....
***** کتاب اول ابتدایی سال 90*****
الفبا از پ ، و ، ل شروع میشه ،بابا دیگه آب نمیده چون اداره آب و فاضلاب آب رو قطع کرده ،دهقان فداكار پير شده و دنبال چندر غاز مستمری از این اداره میره تو اون اداره، مرغا هورمون خوردن وخروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، سن ازدواج مرغا بالا رفته دیگه تخم نمی کنند،چوپان دروغگو عزيز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن. مامانشونم دو سه روزیه رفته تایلند گیساشو ببافه، دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، كوكب خانم رفته یه ماکروفر سامسونگ خریده و دیگه حوصله مهمونداری رو نداره و جواب تلفن رو هم نمیده، كبري موهاشو مش کرده و تصميم گرفته دماغشو عمل كنه، روباه و كلاغ دستشون تو يه كاسست، حسنك گوسفنداشو فروخته و پیکان خریده مسافرکشی میکنه، آرش كمانگير معتاد شده و دیگه سنگ هم نمی تونه پرت کنه، شيرين، خسرو و فرهاد رو پيچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، رستم و اسفنديار اسباشونو فروختن و موتور خریدن ميرن كيف قاپي،پتروس از بس با دوست دختراش چت کرده انگشت درد گرفته و دیگه نمی تونه انگشتشو بکنه تو سوراخ سد، خانواده آقای هاشمی دیگه بنزین ندارن برن مسافرت در ضمن دل خوشی هم از راه و سفر ندارن چون آخرین باری که تو راه گوشت کبابی خریدن چوپان دروغگو گوشت خر بهشون فروخته ...........................
لورا پس از دوماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم كه دراين
مدت ده بار به توخيانت كرده ام !!! ومي دانم كه نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را
ببخش و عكسي كه به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همكاران ودوستانش مي خواهدكه عكسي ازنامزد،
برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عكس ها راكه كلي بودند
باعكس روبرت، نامزد بي وفايش، دريك پاكت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي
كند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فكر كردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عكس خودت راازميان
عكسهاي توي پاكت جداكن وبقيه رابه من برگردان.....
******************************
واقعاً اینطوریه؟؟؟؟؟؟
نه....
نیست
توی زندگی فهمیدم که..............!!!!
فهمیدهام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته “از این قسمت باز کنید” سختتر از طرف دیگر است. (۵۴ ساله)
فهمیدهام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. (۲۸ ساله)
فهمیدهام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی “دوستت دارم”. (۶۱ ساله)
فهمیدهام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام میدهم. (۴۸ ساله)
فهمیدهام که وقتی گرسنهام نباید به سوپرمارکت بروم. (۳۸ ساله)
فهمیدهام که میشود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. (۲۰ ساله)
فهمیدهام که وقتی مامانم میگه “حالا باشه تا بعد” این یعنی “نه”. (۷ ساله)
فهمیدهام که من نمیتونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکسها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکسها
نشوم. (۴۲ ساله)
فهمیدهام که بیشتر چیزهای که باعث نگرانی من میشوند، هرگز اتفاق نمیافتند. (۶۴ ساله)
فهمیدهام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد میزنند، من میترسم. (۵ ساله)
فهمیدهام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک “زندگی خوب” حرکت میکنند که از کنار آن رد
میشوند. (۷۲ ساله)
فهمیدهام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد. (۲۹ ساله)
فهمیدهام که بیشترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشتهام. (۳۸ ساله)
فهمیدهام که در زندگی یک زلزله هفت ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کم اهمیت میکند. (۲۸ ساله)
فهمیدهام که بیشترین حس خوشبختی را زمانی احساس کردهام که، کسی را که قبلا به شدت آزارم میداد،
بخشیدم. (۳۲ ساله)
راستی شما چی از زندگی فهمیدهاید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا خدا مردها را آفريد؟
1. هدف خاصي نبود
2. گِل اضافه مونده بود
3. نسخه آزمايشي بود
4. اصلا کار خدا نبود
چرا خدا مردها را از روي زمين برنمي دارد؟
1.از نظر خدا مردها وجود خارجي ندارند
2.مگه ما روي زمين مرد هم داريم
3.وجود اينگونه از درندگان براي موازنه جمعيت روي زمين ضروري به نظر ميرسد
4.حالا چه عجله ايه؟
اگه خدا مردها را نمي آفريد چي مي آفريد؟
1.چيز خاصي نمي آفريد
2.پيراشکي
3.خروس دريايي
4.فضاي خالي
اگر جمعيت مردها منقرض شود چه مي شود؟
1.مگه قراره اتفاقي بيافته
2.خارشتر کوير لوت که آفت نداره
3.اکوسيستم به شرايط بدون انگل برمي گردد
4.يه هيولا کمتر دنيا قشنگتر
چه وقت مردها عاشق مي شوند؟
1.چه وقت مردها عاشق نمي شوند!
2.هر وقت مامانشون بگه
3.چون يکدفعه مي شوند خودشان هم نمي دانند که کي مي شوند
4.يک روز از همين روزا !
مردها چه وقت عشق قبلي خود را فراموش مي کنند؟
1.در همون وقتي که عشق جديد خود را کشف مي کنند
2.جديد و قديم نداره فقط بازيگر نقش زن عوض ميشه .(قانون 4 نيوتن)
3.بستگي تام و تمام به ميزان تستر.... دارد.
4.رابطه مستقيم با نظر مادر بزرگ کودک فهيم دارد.
مردها در مقوله ايجاد يک رابطه عشقي جديد در حکم چه چيزي هستند؟
1.فنر با ثابت بالا
2.پارچه استرچ
3.يک نوع ماده الاستيک با ساختار ناشناخته
4.کش تيرو کمان
مردها معمولا هر چند مدت يکبار عاشق مي شوند؟
1.هر شب
2.هر وقت که خدا بخواد
3.هر وقت تستر..... بگه
4.سيکل خاصي ندارند
مردها وقتي تصميم به ازدواج مي گيرند چه کار مي کنن؟
1.اون موقع نمي تونن کار خاصي بکنن!
2.تمام تلاششون رو مي کنن که بتونن 1 کاري بکنن!
3.به مامانشون مي گن که 1 کاري بکنه چون ديگه وقتشه که اونا رسما خيلي کارا بکنن!
4.مي رن کلاس آمادگي جسماني!!
وقتي مردها تصميم مي گيرن ازدواج کنن چي مي گن؟
1.چيزي نمي گن چون وقت عمله
2.وقت نمي کنن چيزي بگن
3.اولش چيزي برا گفتن ندارن ولي بعد که خرشون از پل گذشت نطقشون باز ميشه
4.در اين برهه از تاريخ طبيعي هيچ کس نمي فهمه که اونا چي مي گن
مردها چطور زن زندگي شون رو مي گيرن؟
1.با دست
2.با تور
3.با چنگول
4.با زبون
معيار مردها براي انتخاب همسر چيه؟
1.هر که پيش آمد خوش آمد
2.به روش جستجوي ترتيبي در ليست سياه
3.ده بيست سي چهل
4. به قول مادر بزرگ پسر، دختر مثل پارچه مي مونه هر روز 1 مدل بهترش مياد، واميستن بهترش بياد
خیلی قشنگ بود مگه نه رها؟؟؟؟؟؟؟؟
حالم بد نيست غم کم می خورم ،کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه مجنون،کسی لیلی نشد
آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زياران چشم ياری داشتيم خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"
نه...این حماقتا فایده ای نداره...
وقتي کسي رو دوست داري،حاضري جون فداش کني
حاضري دنيارو بدي،فقط يه بار نيگاش کني
به خاطرش داد بزني،به خاطرش دروغ بگي
رو همه چي خط بکشي،حتّي رو برگ زندگي
وقتي کسي تو قلبته،حاضري دنيا بد بشه
فقط اوني که عشقته،عاشقي رو بلد باشه
قيد تموم دنيارو به خاطرِ اون مي زني
خيلي چيزارو مي شکني ، تا دل اونو نشکني
حاضري که بگذري از دوستاي امروز و قديم
امّا صداشو بشنوي ، شب از ميون دوتا سيم
حاضري قلب تو باشه ، پيش چشاي اون گرو
فقط خدا نکرده اون ، يه وقت بهت نگه برو
حاضري هر چي دوس نداشت ، به خاطرش رها کني
حسابتو حسابي از ، مردم شهر جدا کني
حاضري حرف قانون و ، ساده بذاري زير پات
به حرف اون گوش کني و به حرف قلب باوفات
وقتي بشينه به دلت ، از همه دنيا مي گذري
تولّد دوبارته ، اسمشو وقتي مي بري
حاضري جونت و بدي ، يه خار توي دستاش نره
حتي يه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره
حاضري مسخرت کنن ، تمام آدماي شهر
امّا نبيني اون باهات کرده واسه يه لحظه قهر
حاضري هر جا که بري به خاطرش گريه کني
بگي که محتاجشي و به شونه هاش تکيه کني
حاضري که به خاطر خواستن اون ديوونه شي
رو دست مجنون بزني با غصه هاهمخونه شي
حاضري مردم همشون تو رو با دست نشون بدن
ديوونه هاي دوره گرد
واسه تو دس تکون بدن
حاضري اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن
کار تو به کسي بدن ، جات اونو انتخاب کنن
حاضري که بگذري از ، شهرت و اسم و آبروت
مهم نباشه که کسي ، نخواد بشينه روبروت
وقتي کسي تو قلبته ، يه چيزقيمتي داري
ديگه به چشمت نمي ياد ، اگر که ثروتي داري
حاضري هر چي بشنوي ، حتي اگه سرزنشه
به خاطر اون کسي که ، خيلي برات با ارزشه
حاضري هر روز سر اون ، با آدما دعوا کني
غرورتو بشکني و باز خودتو رسوا کني
حاضري که به خاطرش ، پاشي بري ميدون جنگ
عاشق باشي اما بازم ، بگيري دستت يه تفنگ
حاضري هر کي جز اونو ، ساده فراموش بکني
پشت سرت هر چي مي گن ، چيزي نگي گوش بکني
حاضري هر چي که داري ، بيان و از تو بگيرن
پرنده هاي شهرتون ، دونه به دونه بميرن
وقتي کسي رو دوس داري ، صاحب کلّي ثروتي
نذار که از دستت بره ، اين گنجِ خيلي قيمتی
از اونجایی که چیزی به شروع روزهای زیبای دانشگاه نمونده گفتم این پستُ بذارم که.....
اعصابم داغونه...چه جوری میتونن انقدر راحت توهین کنن؟؟؟
الهی بمیری که نمی فهمی چی میگی
خودتی ....خودددددددددددت
رها این وصفه حاله خودمونه ها !!! مخصوصاً ترم به یاد ماندنیه 2!!!!!
چقدر ترم خوبی بود........چقدر..........
فایده نداره بازم عصبیم
شروع ترم (تصمیم کبری!!)
یک هفته بعد از شروع ترم
دو هفته بعد از شروع ترم (آکواریوم!!)
قبل از میان ترم
در طول امتحان میان ترم
بعد از امتحان میان ترم
اطلاع از برنامه پایان ترم
6 روز قبل از پایان ترم
5 روز قبل از پایان ترم
4 روز قبل از پایان ترم (این خودمم!!)
3 روز قبل از پایان ترم (سالن مطالعه!!)
2 روز قبل از پایان ترم
1 روز قبل از پایان ترم
شب قبل از امتحان
1 ساعت قبل از امتحان (ما 1 ساعت قبل از امِ ریاضی 2 چیکار میکردیم؟؟!!!)
در طول امتحان
هنگام خروج از سالن امتحان (چهره ما حتی بعد از..!!!)
چرا آدم وقتی نمیخواد به طرف فک کنه هی خوابشو میبینه؟!
مگه زوره؟
ای بابا!!خلاصه که امروز ظهر خوابشو دیدم.
خواب دیدم رفتم یونی و اونم اونجا بود!انگار یه جشنی مهمونی ای چیزی بود!!شایدم افطاری بود!
سلام کردم و طبق معمول به صورت سایلنت جوابمو داد.
منم رفتم یه جایی عین یه اتاق بود،شایدم یه کلاس بود.شروع کردم زنگ زدن بهش!!!!
اونم اصلا جواب نمیداد!!!
خلاصه منم عصبانی شدم از کلاس اومدم بیرون و رفتم سراغش!!
اونم تا منو دید به دوستش که داشت باهاش حرف میزد گفت یه لحظه(یه همچین چیزی) و خلاصه اومد به سمت من!!
خلاصه من تو خواب کلی ذوق زده شده بودم که یهو با صدای "اس ام اس"دختر دائیم از خواب پریدم و تمام رویام نقش بر آب شد...
من و این داغ در تکرار مانده
من و این عشق بیدار مانده
مپرس از من چرا دلتنگ هستم
دلم بین در و دیوار مانده
خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
ناحیه همگراش دایره روی توست
زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق امضا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری؟
تو شعر سرودی و من امضا کردم
عزیزم دلخوریام زیاد شده
انگاری فصل خزون برگمه
میخوام سفره ی دلم رو واکنم
به خدا این بار میگم چه مرگمه...
نه میتونم ببینمت نه میتونم فراموشت کنم
نه میتونم کنارت باشم نه میتونم نبودتُ تحمل کنم
نه میدونی دوست دارم نه میدونم که چه حسی به من داری
نه هستی نه نیستی
خیالت نبودنتُ پُر می کنه ولی دلمو آروم نمی کنه
خاطراتت به تنهاییم رنگ و بو می ده ولی نمک رو زخم دلم می پاشه
بُردنِ اسمت پریشونم میکنه ولی این دلخوشی های بیخودی دردی از من دوا نمی کنه
بودنت به عظمت یه معجزه ست واسه تنهاییام و نبودت کابوسه بیداریم
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
کاش می دانستیم ، ما را مجال آن نیست که روزهای رفته را از سر گیریم
و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم
کاش می دانستیم فردا چه اندازه دیر است برای زیستن...
و چه اندازه زود برای مردن
کاش می دانستیم یک آلاله را فرصت یک ستاره نیست..
و به نا گاه بسته خواهد شد
پنجره های دیدار
در اجبار تقدیر
کاش می دانستیم... !!
نگا کن یلدا!!کادو واسه مداده ها!!
از روزی که رفتی دنیا چه قشنگه
این خونه پر از عطر گُلایِ رنگارنگه
از روزی که رفتی جولون میده آفتاب
شب تو آسمون دوباره پیداش میشه مهتاب
آخه با تو که دیگه چیزی به چِشَم کم نمیومد
تو بودی و هیچ چیزی به چشمم نمیومد
ماهم تویی و شب بی تو مهتابی نمیشد
آفتاب واسه من پیش تو آفتابی نمیشد
صبح بعد از اون روز کذایی
آسمون پر شد از رنگ حنایی
نمی خواست انگار به روش بیاره
که تو باشی حناش رنگی نداره
اگه یک دنیا قشنگی باشه
اگه هرجا پُر از عطر گُلا شه
بدون اینو دلم پیش تو گیره
نمیتونه کسی جاتو بگیره
آخه با تو که چیزی به چِشَم کم نمیومد
تو بودی هیچ چیزی به چشمم نمیومد
ماهم تویی و شب بی تو مهتابی نمیشد
آفتاب واسه من پیش تو آفتابی نمیشد
به التماس نجیبم بخند حرفی نیست
شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست
در امتداد جنونم بیا و رو در رو
به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
من از عبور نگاهی شکسته ام، آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من پری دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم ، بخند حرفی نیست
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
باز هم،آمدی تو بر سر راهم
آی عشق میکنی دوباره گمراهم
در تو، من جوانی را به سر کردم
تنها،از دیار خود سفر کردم
دیریست قلب من از عاشقی سیراست
خسته از صدای زنجیر است.........
یلداااااااا!!!!این چرا باید این جا قبول شه؟من دیگه نمیتوووووونم!!نه!!کمک!!تحمل دیدنشو ندااااارم!!میمیرم...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید
احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن
ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک
جمله برای پسر می نوشت
و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای
بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،
چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی
بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه
برای دوست پسرهای
خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از
مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار
دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود.
در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در
دانشگاهی که پسر درس می خواند،
پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.
اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.
زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی
قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد.
در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده
و تجارت موفقی را آغاز کرده است.
چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی،
دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود
و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از
همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش،
مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:
فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که
شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده
و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و
طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.
دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی،
پسر را مست پیدا کرد.
دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش
در آن بود در دست پسر گذاشت.
پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:
مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.
در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد.
روزی دختر را پیدا کرد و
خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد
اما دختر همه را رد کرد
و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت
ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،
هر روز در بیمارستان
یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،
می توانید آن را برای من نگهدارید ؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش
یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ،
نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:
این را از کجا پیدا کردی؟
کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست
که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.
متن دلخواه شما
|
|