از اين زندگيه خالي,منو ببر به اون سالي
که تو اسممو پرسيدي,به روزي که منو ديدي
به پله هاي خاموشي که, با من روبرو ميشي
يه جور زل بزن انگاري, نميشه چشم برداري
منو ببر به دنيامو, به اون دستا که ميخوامو
به اون شبا که خندونم, که تقديرو نمي دونم
از اين اشکي که ميلرزه, منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ي شادي, که تو ياد من اُفتادي
به احساسي که درگيره, به حرفي که نفس گيره
از اين دنيا که بي ذوقه, منو ببر به اون موقع
منو ببر به دنيامو, به اون دستا که ميخوامو
به اون شبا که خندونم, که تقديرو نمي دونم
از اين دوريه طولاني, منو ببر به دوراني
که هرلحظه تو اونجايي, زير بارون تنهايي
منو ببر به اون حالت, همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبي که, به دلشوره ي خوبي که
تو چشمام خيره ميموني, به من چيزي بفهموني
منو ببر به دنيامو, به اون دستا که ميخوامو
به اون شبا که خندونم, که تقديرو نمي دونم
مثه اینکه چند وقت یه بار باید یه آهنگ همه ی احساسات خفته رو بیدار کنه
شده مثه آتیش زیر خاکستر.....
:: بازدید از این مطلب : 825
|
امتیاز مطلب : 145
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45