دوباره آخرین روز اومد...تاریخ داره تکرار میشه و دوباره با کلمه ی تلخ"جدایی"دست و پنجه نرم میکنم.دوباره احساس میکنم دیوار کاه گلی که از رویاهای نه چندان دور از دسترس (واسه دیگرون) ساخته بودم داره رو سرم خراب میشه.جرم من چیه؟؟به چه جرمی بهترین سالای زندگیمو باید تو منجلاب نا امیدی وحسرت سپری کنم؟
احساس میکنم همه ی حرفایی که بهت میگم بین زمین و آسمون گیر میکنه و به تو نمیرسه...
خواسته ی زیادی نداشتم...اما تو در جواب فقط گفتی "اعتراض وارد نیست"
و من فهمیدم مثل همیشه"نمیشود که نمیشود"
تو باز هم نخواستی و من معنای این جمله رو هنوز نفهمیدم که گفتی:"مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم"
من راهمو گم کردم و نوری نمیبینم.شاید من کورم...شاید من بی صبرم...شاید مثل همیشه اشکال از منه...
شاید که نه!حتمآ!
دیگه با خواهشام وقتتو نمیگیرم...فقط سکوت میکنم...
سهم من از این دنیا فقط تنهایی و حسرته و یه دنیا غم...
فقط یه سوال بی جواب تو ذهنم میمونه...مثل همه ی سوالایی که کسی جوابشونو نداد...
"من که در راه تو قدم گذاشتم پس چرا تو باتلاق زندگی دارم دست و پا میزنم؟؟؟؟؟؟"
:: بازدید از این مطلب : 555
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27